صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل طراح قالب | ||
|
ظهر شد ... ظهرها منو یاد تو میندازه ... همین ساعت بود که تازه متوجه شدم گذاشتنت رو به قبله ... الآن میگم کاش میومدم بالای سرت و انقد جیغ میکشیدم تا خدا دلش به حال من بسوزه و تو رو از من نگیره ... یادت ک میفتم دلم آتیش میگیره... بابایی بی قرارتم ... دلم واست تنگ شد ... چقدر دعا کردیم ... چقدر نذر و نیاز ... چقدر از خدا خواستم تو رو ازم نگیره ولی ... حتی تا آخرین لحظه امید داشتم ... امید داشتم که خوب میشی ... میشی مثله روزایی که برامون میخوندی ... دلم برات تنگ شد ... بابا بیا پیشم... میخوام ببینمت ... بابا میدونی چیه؟ درد بی پدری خیلی سخته ... هیچ کس برای آدم پدر آدم نمیشه ... همین ساعت بود که با صدای جیغ دیدم روت پارچه سیاه انداختن ... الآن هرچیو میبینم یاد تو میفتم ... کلاه و شال گردنت پیش منه ... عینکت پیش منه ... دلم واسه چشمات تنگ شد ... چشمهایی که کم سو شده بود ... چشمهایی که شیمی درمانی نورشو گرفته بود ... کنارت نشسته بودم و منو نمیشناختی ... ای خدااااا... آخه چرا بابامو ازم گرفتی ....؟؟؟؟؟؟؟
شنیدن صدات بهم آرامش میده ... تنها چیزی که آرومم میکنه صداته.... نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
[ طراحي : بيرق عشق ] |